چند روز پیش به اشتباه وارد خیابانی فرعی شدم و به دلیل یکطرفه بودن آن مجبور به طی چند خیابان دیگر و مسافتی طولانی تر گشتم، پشت ترافیکی سنگین ماندم و به تَبَعِ آن یک قرار کاری را از دست دادم...ماجرای آن روز مرا به فکر انداخت که این یکطرفه های لعنتی عجب دردسر ساز و وقت گیرند، حالا میخواهد یک خیابان باشد یا از آن بدتر یک احساس...یک روز به خودت می آیی و می بینی درگیر و دارِ حسی تازه همچون پیراهنی آویزان از بندِ رخت تاب میخوری و با هر بار پایین آمدن، بیشتر اوج میگیری... اما خیلی زود متوجه میشوی این رقص روی بندی ست که از یک طرف رهاست...با علم بر این، همچنان به سمت جاذبه ای نامرئی در نوسانی، تاب میخوری و تب میکنی و هذیان میبافیخواستن از تمام سلول هایت فریاد میزند اما از بیرون، فقط هذیان گویی عرق کرده ای...گاهی این خواستنِ بینوا آنقدر به دیواره های خودداری ات می کوبد که بی طاقت میشوی و زبان باز می کنیو جوابی که میشنوی در کمال ادب و احترام و صمیمیت جنونی یاس بار برایت به همراه دارد و یک تلخی ناخوشایند در پس زمینه لحظه هایت...وقتی حسی به کسی داری و او همان حس را به تو ندارد یقه چه کسی جز خودت را دختري كه اسم نداشت...
ادامه مطلبما را در سایت دختري كه اسم نداشت دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 1dokhtarikeesmnadasht5 بازدید : 15 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 1:22